ترنگ باران

ترنگ باران

پنجره‌یی است همساز باران؛ پیوند دهنده‌ی من و تو
ترنگ باران

ترنگ باران

پنجره‌یی است همساز باران؛ پیوند دهنده‌ی من و تو

بی‌تو۲


بی‌تو۲

رمـضان بی‌دم عــــــید‌است بی‌تو
حمل بی‌گل سنـــجید‌است بی‌تو
ظهورت دعوت عــــــــــید و بهاران
زمین بی‌نور خورشید است بی‌تو


بی‌تو!


بی‌تو!

هـــــــــنوزم بی‌تو و بی‌تاب بی‌تو
درختی در حـــــــمل بی‌آب بی‌تو
فــــــــــضای جاده‌ها تاریکِ تاریک
سر شب تا سحر بی‌خواب بی‌تو

رمضان


رمضان

حمل بی‌مشک سنجید آمد و رفت
رم‍ـــــــــضان بی‌دم عید آمد و رفت
نیایی روزه‌دارم تا قــــــــــــــــیامت
نفس در حلق پیــــچید آمد و رفت



چشم تو



چشم تو

اینجا کــــــــنار پنجره بیـــــــــــمار چشم تو
هر روز دلخوشک پس اخـــــــــبار چشم تو

تابیده در مشام سحر مشک مست شوق
بر گل تنــــــــیده شــــــــــبنم آثار چشم تو

اما! هـــــــــــزار فاصله و رنج و درد و مرگ!
تا من رســـــم به حلقه ی گلزار چشم تو

اندر خطوط ثانــیه ها گـــــــیج و گم شدم
دنـــــــــــــــــــبال خط آخر دیدار چشم تو

این حلـقه های زنجیر فرهــــــنگ پای من
گویا رضــای مرگم و آزار چـــــــــــــشم تو!

تا تارهــــــــای زنجیر فولاد بشکـــــــــــنم
صد خط منکسر پی دیوار چـــــــــشم تو!


نوروز 1391


ترنگ و مزه و مستی است در چمن امروز
نســـــــــیم و بارش باران-شب ختن امروز
شــــگوفه لب به تبسم نهاده چشمک زد
ز شــــــــوق دیدن «نوروز» در وطن امروز
"مونس"

نوروز همه ی دوستان مبارک!

لاله

تقدیم به لاله هایی که این روزها پرپر شدند.



لاله

دلا!  تو  از   قدمِ  غم  نمی  شوی  آباد

گهی به خاک کشند و گهی تو را در باد


از آن ز سوگ شبستان شدی سیه پوشی

که  مرگ  باغ   به  دست  کلاغ  ها  افتاد


ز بس  درو  شده  این لاله  های لالایی

به  قلب  داغ  عروسان  هزار  ناله  فتاد


دل  از  توهّم  این  خون  سرخ سجّاده

گمان  برد  که خدا رو  گرفته  از سجّاد


از آن که  دیو  درین سرزمین لاله فتاد

تلف  شدیم   ز  بوی  تعفن   این  زاد


هزار ناله شدم، گریه شد و صد مردم

که پای  دیو  نموده ست لاله را برباد


بخیز لاله!  به صحرا و شور  برپا کن!

که پای دیو  بلرزد  و  آن  شوی آزاد


«مونس»


خون سرخ سجاده

تقدیم به شهدای غرقه به خونی که در دم ملاقات خدا, در خانه ی خدا, بر سر سجاده های شان, خون سرخ شان را عیدانه گرفتند:


خون سرخ سجاده


خـــــــــدایا! تا به کی خونم سرِ سجاده ات ریزد؟

و هم اشک یتیمی روز و شب در خانه ات ریزد؟


به خون آغوشـته می بینی عروسی بر سر دوشت

و هم تابوت دامـــــــادی به دیگر شانه ات ریزد


چرا و تا کی و چندی تماشـــــــا می کنی یا رب!

که باطــــل خون ناحق بر دم  دروازه ات ریزد؟


بیا خطی میان حــــــــق و باطل خود بکش اینجا

که باطل خود به خود پایش در آن زَولانه ات ریزد


بیا بس کن تماشــــــــــا را, سپاه خویش برپا کن

غُلـــــی بشکن ز حلق من که در افسانه ات ریزد


مونس